معنی راغ ، چمن

حل جدول

راغ ، چمن

مرغزار


راغ

مرغزار

سبزه زار

فرهنگ عمید

راغ

مرغزار،
صحرا،
دامن کوه، دامنۀ سبزکوه که وصل به صحرا باشد: آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ / برسبزه باده خوش بُوَد اکنون اگر خوری (رودکی: ۵۳۰)، چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ / که بر سر نیارست پرید زاغ (فردوسی: ۱/۳۳۷)،

لغت نامه دهخدا

راغ

راغ. (اِ) دامن کوه. (غیاث اللغات) (فرهنگ اسدی). (از فرهنگ سروری) (از شعوری ج 2 ورق 7) (قانون ادب) (دهار) (فرهنگ رشیدی). (فرهنگ نظام). دامن کوه که به جانب صحرا باشد. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دامن کوهی که بجانب صحرا باشد. (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف) (از شرفنامه ٔ منیری) (از برهان) (از صحاح الفرس).دامنه ٔ کوه بود که بجانب صحرا فرود آید. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). دامنه ٔ کوه. (از شعوری ج 2 ورق 8). دامن کوه بود که بجانب صحرا باشد. (جهانگیری):
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و راغ
برسبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
برفتند یکسر گروها گروه
همه دشت لشکر بُد و راغ وکوه.
فردوسی.
سپاه است چندان برآن دشت و راغ
کزیشان زمین گشته چون پر زاغ.
فردوسی.
تو گفتی بجنبد همی دشت و راغ
شده روی خورشید چون پر زاغ.
فردوسی.
یکی شارسان کرد پر کاخ و باغ
بدو اندرون چشمه و دشت و راغ.
فردوسی.
چنان شد که بفسرد هامون و راغ
بسر برنیارست پرید زاغ.
فردوسی.
سپه بود بر دشت هامون و راغ
دل رومیان زان پر از درد و داغ.
فردوسی.
بزن ای ترک آهو چشم اهوازی بهر تیری
که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پر شعری.
منوچهری.
آهو همی گرازد، گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد، گه سوی راغ و صحرا.
کمال مروزی.
یکی دشت پیمای برنده راغ
بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ.
اسدی (از آنندراج).
همیشه در طلب باغ و راغ و گلشن و دشت
مدام در طلب جوهر و زر و زیور.
ناصرخسرو.
بهر انگشت درگیرم چراغی
ترا می جویم از هر دشت و راغی.
عطار.
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرامبارک است.
مولوی.
|| صحرا. (غیاث اللغات) (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (برهان) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). صحرای سبزه زار. (از شعوری ج 2 ورق 8):
بزرگان ببازی به باغ آمدند
همه میش و آهو به راغ آمدند.
فردوسی.
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی برنگ.
فردوسی.
بکردار انطاکیه بوم و راغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ.
فردوسی.
چو بهرام گور اندر آمد بباغ
یکی باغ دید ازفراخی چو راغ.
فردوسی.
بسی راغ کان رزمگاه من است
به هرسو نشان سپاه من است.
فردوسی.
به هر زمین که خلافش بود نیارد رست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه.
فرخی.
به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهونبرد سیله از سیله.
فرخی.
تا همی باد بهاری باغ را رنگین کند
تا همی ابر بهاری راغ را برنا کند.
منوچهری.
هر زرد گلی به کف چراغی دارد
هر آهوکی چرا به راغی دارد.
منوچهری.
بسان بتکده شد باغ و راغ کانون گشت
در آن زنور تصاویر و اندرین از نار.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
میان آبگیری به پهنای راغ
شنابر در آب ِشکن گیر ماغ.
اسدی.
یکی باغ دیدم بپهنای راغ
اگر راغ باشد پر از گل چو باغ.
مؤلف فرهنگ ناصری.
|| زمین نشیب و فراز که چمنزار و شکوفه زار باشد. (از شعوری ج 2 ورق 8) (مجمع الفرس) (فرهنگ جهانگیری). || مرغزار. (برهان) (غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) (دهار) (فرهنگ سروری) (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 8) (فرهنگ نظام). تفرجگاه و سبزه زار. (از شعوری ج 2 ورق 8):
کجا باغ بودی همه راغ بود
کجا راغ بودی همه باغ بود.
ابوشکور بلخی.
جهان یکسره گشت چون پر زاغ
ندانست کس باز هامون ز راغ.
فردوسی.
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان ز خضر.
فرخی.
راغ به باغ اندرون چون علم اندر علم
باغ به راغ اندرون چون ارم اندر ارم.
منوچهری.
صلصل باغی به باغ اندر همی گرید بدرد
بلبل راغی به راغ اندر همی نالد بزار.
منوچهری.
چنان دشتی که باوی بادیه باغ
چنان کوهی که باوی طور چون راغ.
(ویس و رامین).
مگر که راغ سپهر است و نرگسان انجم
مگر که باغ بهشت است وگلستان حورا.
سعدی (گلستان).
نه در راغ سبزه، نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ.
سعدی (بوستان).
|| جنگل:
بر راغشان نیستان و غیش
یله شیر هرسوز اندازه بیش.
اسدی.
|| کشت. (شرفنامه ٔ منیری). || بن کوه. (شرفنامه ٔ منیری). || بمعنی تیغ کوه است. (یادداشت مؤلف):
بدرگاه کسری یکی باغ بود
که دیواراو برتر از راغ بود.
فردوسی.
یکی دخمه کردند او را بباغ
بزرگ و بلندیش برتر ز راغ.
فردوسی.
|| عمارت ییلاقی. (ناظم الاطباء).
- باغ و راغ، باغ و عمارت ییلاقی. (ناظم الاطباء).
- || باغ و صحرا:
سبحان اﷲ جهان نبینی چون شد
دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد.
منوچهری.
- || باغ و چمن:
در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش
از نظم و نثر، سنبل و ریحان کنم.
ناصرخسرو.
در باغ و راغ مفرش زنگاری
پر نقش زعفران و طبرخون است.
ناصرخسرو.
سپاه سبزه در هر باغ و راغی
ز جان افروخته هر یک چراغی.
نظامی.
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد بشب کرمکی چون چراغ.
سعدی.
وادی بی آب و سنگلاخ نیابی
غیر گلستان و باغ و راغ ندارد.
ملک الشعراء بهار.


چمن

چمن. [چ َ م َ] (اِ) راه باشد میان بوستان و باغ. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 361). راه راست بود ساخته در میان درختان. راه ساخته بود در میان صف درختان. راهی باشد در باغ میان درختان و از هر دو پهلوی راه درخت نشانده و آن جای نشستنگاه بگذاشته و از ریاحین بر وی کاشته باشد. (فرهنگ اسدی حاشیه ٔ ص 361). صحن باغ و خیابان و بلندیهای اطراف زمینی که در آن چیزی کاشته باشند. (برهان). نشستنگاه میان باغ که پیرامون آن درختان نشانند و در میانش سه برگه و گلها کارند. (رشیدی). نشستنگاه میان باغ که پیرامون آن درختان نشانند ودر میانه ٔ آنها گلها و ریاحین کارند. (آنندراج). نشستنگاه باغ. (انجمن آرا). نشستنگاهی که گرد بگرد آن درختان سایه دار باشد، نیز سوراخی را گویند که زیر درختان بازهشته و سر شاخهای ایشان بهم پیوسته بود. (ازشرفنامه ٔ منیری). راه بود در باغ و بوستان میان درختان در باز هشته چون زمین کشت و از هر طرف آن درخت نشانده و جای نشستن تهی گذاشته اگر چیزی از بر او از ریاحین کشته بود و اگر نبود. (اوبهی). خیابان که هر طرف آن درخت نشانده باشد. کوچه باغ. مسیری در باغ یا بوستان که زمین آن را جابجای سبزه یا گل کاشته و دو طرف درختان سبز یا میوه دار نشانده باشند:
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.
کسایی (از فرهنگ اسدی).
نگار مرا سرو آزاد خوان
کنار من آن سروبن را چمن.
فرخی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پرلاله و چاوله.
عنصری.
روی تو چون شنبلید نوشکفته بامداد
روی من چون شنبلید پژمریده در چمن.
منوچهری.
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلزار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 153).
هست قد یار من سرو خرامان در چمن
بر سر سرو خرامان ماه تابان را وطن
بلکه خد وقد آن زیباصنم را بنده اند
ماه تابان بر فلک، سرو خرامان در چمن.
سوزنی.
میان انجمن سروران روی زمین
چو سرو باشد در بوستان میان چمن.
سوزنی.
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گرد لشکرش.
خاقانی.
از چمن دولتی که باغ کیان راست
گر گل نو رفت نوبهار بماناد.
خاقانی.
داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ
خلعه نوردش صبا، رنگرزش آفتاب.
خاقانی.
گر سخن کش بینم اندر انجمن
صدهزاران گل برویم زین چمن.
مولوی.
مرغان چمن نعره زنان دیدم و گریان
زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد.
سعدی.
چمن امروز بهشت است و تو درمی بایی
تا خلایق همه گویند که حورالعین است.
سعدی.
عروس چمن گشت، رشک بهشت
بمشاطگی آمد، اردی بهشت.
ظهوری (از آنندراج).
مگذر ز صفحه ٔ چمن امروز سرسری
تاریخ خسروان جهانست روزگار.
اثر (از آنندراج).
|| بمعنی باغ و بستان و گلزار باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مطلق جایی که در آن انواع درخت یا بوته یا گل کاشته باشند. || زمین سبز و خرم را نیز گویند. (برهان). زمین سبز و مرغزار. (انجمن آرا). زمین سبز و خرم و مرغزار. (ناظم الاطباء). مَرغ. مَرج. || در تداول عامه، نام سبزه و گیاهی معروف است که در زمین وسط خیابانها و میدانهای شهر یا در باغها و منازل میکارند تا سبزی خوشرنگ و بادوام آن چشم اندازی خرم و طرب انگیز بوجودآرد. و رجوع به چمن زنی و چمن کاری شود. || اسب خوشراه و نرم رفتار را هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). اسب راهوار و سبک رفتار. و رجوع به چم شود.

چمن. [چ َ م َ] (اِخ) دهی از دهستان سبزواران بخش مرکزی جیرفت که در 6 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران، بر لب رودخانه ٔ هلیل واقع است. جلگه و گرمسیر است و 229 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانه ٔ هلیل. محصولش غلات و برنج. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

چمن. [چ َ م َ] (اِخ) دهی از بخش ایزه ٔ شهرستان اهواز که در 14 هزارگزی شمال ایزه، کنار راه مالرو واقع است. جلگه و گرمسیر است و 106 تن سکنه دارد. آبش از قنات و آب چاه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

چمن. [چ َ م َ] (اِخ) دهی از دهستان ترکور بخش سلوانای شهرستان ارومیه که در ده هزاروپانصدگزی شمال باختری سلوانا و 7 هزارگزی شمال راه ارابه رو جرمی دانه به باطلاق واقع است. هوایش معتدل است و 80 تن سکنه دارد. آبش از دره ٔ دربند. محصولش غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

چمن. [چ َ م َ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن که در 9 هزارگزی شمال باختری صومعه سرا و 5 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ صومعه سرا به طاهرگوراب واقع است. جلگه و مرطوب است و 281 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ٔ ماسال. محصولش برنج، توتون، سیگار و ابریشم. شغل اهالی زراعت و مکاری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

فارسی به عربی

راغ

مرج

فرهنگ فارسی هوشیار

راغ

دامن کوه که بجانب صحرا باشد

فرهنگ معین

راغ

مرغزار، دامن کوه، صحرا. [خوانش: (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

راغ

دامنه‌کوه، صحرا، مرغزار،
(متضاد) باغ

گویش مازندرانی

چمن چمن

از انواع بازی های بومی استتعداد بازیکنان سه تا ده نفر و روش...

معادل ابجد

راغ ، چمن

1294

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری